آتش بازی
تو راه شمال بودیم که حسین از بابایی خواست که آتیش درست کنه بابایی هم زحمت کشید و یه آتیش برا حسین دست و پا کرد حسین بازحمت فراوون هیزم جمع میکرد و می اورد بعدم فاطمه خانم که تا اون موقع تو ماشین خواب بود بیدارشد و به جمع اونا پیوست بابایی هم چوب اتیش گرفته رو میداد دست فاطمه و حسین و اونا هم حال میکردن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی