فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

حسین و فاطمه

بعد از مدتها میخوام برگردم حالا دوتا بچه دیگه هم اضافه شدن

بازی با مار

تو دانشگاه بابا یه نمایشگاه گل و گیاه بود که با حسین و بابا رفته بودیم بازدید این مار زیبا هم اونجا خود نمایی میکرد و همه کسایی که دلش داشتند خلاصه با این موجود وحشتناک یه عکس میگرفتند حسین بعد از کلی انگیزه سازی بابا راضی شده بود که به ماره دست بزنه که صاحب مار اونو با سرعت میندازه رو گردن حسین بچه هم از ترس جیغی میزنه و مار رو پرت میکنه و دیگه حاضر نمیشه که به اون دست بزنه در اینجا بابای محترم خودشون وارد صحنه شده و مار رو میذارن رو پاشون و با کلی انگیزه سازی برای حسین اخر به اینجا میرسه که راضی میشه اون مار محترم رو نوازش کنه  ...
12 فروردين 1393

دریاچه

حسین به آب بازی علاقه زیادی داره از بچگی هم همینطور بود منتها بعد از اون اتفاقی که تو استخر افتاد  یه کم از اب ترسید اما با مجاهدتهای بابا بلاخره دوباره اب بازی رو شروع کرد ولی بدون جلیقه اصلا داخل اب نمیره و هنوز کمی ترس تو وجودش هست  ...
12 فروردين 1393

عید غدیر

حسین آقا امسال غدیر برای اینکه یه کاری کنیم که تو غدیر بهت خوش بگذره یه برنامه ریختیم شب عید که برنامه جشن بود و باهم رفتیم جشن فاطمه که به خدمت من رسید اما خدارو شکر به تو خیلی خوش گذشت اولا که یه برنامه برای بچه ها داشتند که تو اونجا شرکت کردی و خیلی هم بهت خوش گذشته بود وقتی مربی قصه میگفت من اونجا بودم خیلی برام جالب بود که تو با چه دقتی به قصه اون گوش میدی و البته خیلی حسرت خوردم که چرا ایران نیستیم که تو رو رونه مهد کنم تا بتونی خیلی چیزا یاد بگیری منم که با وجود فاطمه خیلی نمیتونم به تو برسم واقعا دلم برات میسوزه احساس میکنم داره استعدادات حیف میشه مگه اینکه خدا مددی بکنه  بعد از جشن بابا تو رو برد جلو و میکروفن رو بهت داد تا ش...
12 فروردين 1393

حسین در دارآباد

اینم حسین اقا تو دار آباد که یک سره بالای یه صخره بود کلی آب بازی کرد و کلی خسته شد خیلی بهش خوش گذشت اخه اخر سر به خالش میگه دستت درد نکنه که مارو اوردی اینجا  ...
12 فروردين 1393

جشن ورود بابا

اینم یه جشن که حسین آقا به پیشنهاد شما به خاطر اومدن بابا گرفتیم خیلی دلت میخواست بچه ها رو دعوت کنی خونمون که به هرکی از همسایه ها التماس کردی نیومد آخر علی اومد و باهم جشن گرفتید و ماهم چون هیچ وسیله ای برای تزیین نداشتیم و تو هم همش میگفتی که باید تزیین کنیم مجبور شدیم از هرچیزی که به دستمون میرسید استفاده کنیم که شما خوشحال بشی حتی لباس!!!!! کیکم که بابا از مالزی اورده بود یه کم هم پفک و اینا قاطی قضیه کردیم و یه جشن مثلنی برا دل تو گرفتیم ایشالله که همیشه دلت خوش باشه عزیزم ...
12 فروردين 1393

درس و

اینم تدریس درس (و استثنا) که بهتون تو مدرسه موز دادن البته تو هیچی از این قضیه برامن تعریف نکردی و من این عکس رو از وبلاگ مدرسه تون برداشتم گلم  آخه تو خیلی اهل تعریف خاطرات مدرسه نیستی البته این خیلی بده ولی هر کاری می کنم تو خیلی کم حرف میزنی از مدرسه. همش میگی خوب بود درس خوندیم و.... خیلی که دیگه تعریف کنی میگی ماااااماااان یه خبر خوش !!  چه خبر خوشی عزیزم و تو میگی که امروز مثلا فلان حرف رو یاد گرفتیم و منم کلی ذوق می کنم و .....  ...
10 اسفند 1392

صبحانه خوردن در مدرسه

روزهای جمعه معلمتون برنامه صبحونه خوردن گذاشته که خیلی کار قشنگیه حداقل باعث میشه یه روز درست و حسابی صبحونه بخوری آخه تو مجبوری صبح خیلی زود بری تقریبا ساعت شش ونیم بیدار میشی و ده دقیقه به هفت باید تو ماشین باشی به خاطر همین معمولا صبحونه رو تو ماشین میخوری ولی روزای جمع رو خیلی دوست داری به خاطر صبحونه های خوش مزه ش  ...
10 اسفند 1392