فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

حسین و فاطمه

بعد از مدتها میخوام برگردم حالا دوتا بچه دیگه هم اضافه شدن

مسابقه نیمه شعبان

نیمه شعبان بود و البته تو دوسال و هشت ماهه رفته بودیم جشن تو کانون محبان مالزی عمو بچه ها رو اورده بود که مسابقه برگزار کنه توهم قاطی بچه ها رفتی جلو . عمو اسم بچه ها رو میپرسید نفر قبلی تو اسمش فاطمه بود خوب شد تو هم از اون یادگرفتی اسمت رو بهتر بگی وگرنه تا قبل از اون که تانمه بودی عمو گفت اسم شما ؟ تو گفتی: خاتمه  کلا من و جمعیت همه ترکیدیم مسابقه برعکس عمل کردن تو بشین و پاشو بود تو ماشالله از همه حرف گوش کن تر بودی تا عمو میگفت بشین تو مینشستی و تا میگفت پاشو توهم پا می شدی به خاطر همین هم زودتر از همه سوختی و نشستی بعد از توهم نوبت حسین بود که اشتباه رفت و اونم سوخت   ...
9 تير 1393

آتش بازی

تو راه شمال بودیم که حسین از بابایی خواست که آتیش درست کنه بابایی هم زحمت کشید و یه آتیش برا حسین دست و پا کرد حسین بازحمت فراوون هیزم جمع میکرد و می اورد بعدم فاطمه خانم که تا اون موقع تو ماشین خواب بود بیدارشد و به جمع اونا پیوست بابایی هم چوب اتیش گرفته رو میداد دست فاطمه و حسین و اونا هم حال میکردن ...
12 فروردين 1393

خوابیدن دو فرشته

الان نزدیکه ده شبه و تازه خوابتون برده وقتی می خوابید احساس می کنم تمام دنیا رو سکوت فراگرفته حس  وقتایی که تو نوجوانی تو طلوع آفتاب کنار دریا راه میرفتم دقیقا همون آرامش رو احساس میکنم و با خودم میگم خب حالا چی کار کنم؟! دلم میخواد تمام کارهایی که با بیداری شما امکان انجامش نیست رو در این فرصت مغتنم انجام بدم ولی چه میشه کرد که خستگی همیشه بیشتر از کارهای زمین مونده است امشب که مثل هرشب خوابوندمتون و داشتم به همین چیزا فکر میکردم یه هو نگاهتون کردم به این فکر افتادم که چقدر زیبا کنار من (حسین ) و در آغوش من (فاطمه) خوابیدید و من مطمئنم یک روز حسرت این روزها و این لحظات رو خواهم خورد که چقدر شیرین بودند و من چقدر ساده از کنارشون عبور کر...
14 اسفند 1392

برگشت به مالزی

بعد از روزای شیرینی که با بابا داشتیم غصه جدایی کم کم داشت سایه مینداخت که خدا چتر حمایتش رو باز کرد و به طور ناباورانه ای قرار شد که خونوادگی بریم مالزی حالا نمیدونم خدا به شما دوتا و بیشتر فاطمه رحم کرد یا چیز دیگه خلاصه بنا شد که بریم مالزی و حسین رو تو کلاس اول ثبت نام کنیم چون مدیر مدرسه گفته بود که ۵سال ونیمه هم ثبت نام میکنن خلاصه راهی شدیم و اما غصه مامانی بنده خدا از دوری شما دو تا زیادتر شد چون این چند وقت که بدون بابا ایران بودید مامانی کلی به شما سر میزد و هواتونو داشت و کلی جای خالی بابا رو براتون پر میکرد و خب خودشم خیلی به شما عادت کرده بود خلاصه چاره ای نبود و ما با استخاره و استشاره راهی شدیم و اومدیم کشور غربت
13 آذر 1392

حرف دل

داشتم به این فکر میکردم که چرا پشت هم خاطرات قشنگ شما رو اینجا ثبت نمیکنم دیدم همه زندگی ما شده خاطره که حتی ذهنم باسرعت عجیبش توانایی ثبتش رو نداره پس چطور من بتونم این همه خاطره از شما دو تا گل باغ زندگیم ثبت کنم شما دو تا گلی که هرکدومتون یه باغ پر از خاطره اید و این باغها وقتی با زندگی پر از جریان ما تلاقی میکنند خودش بهشتی میشه بینهایت که دیگه حتی اینترنتم نمیتونه اونو تو خودش ثبت کنه ایشالله که همیشه بینهایت باشید و در بینهایتها سیر کنید و به هیچ نهایتی تو زندگیتون راضی نباشید
13 آذر 1392

برگشت پدر

بلاخره بابا از سفر برگشت یادمه که حسین برات روز شمار برگشت بابا رو کشیده بودم از ده روز قبل برات یه جدول کشیدم که توش روزای هفته بود و بهت گفته بودم که هرصبح که پا میشی یکی از روزهارو علامت بزن و تو از شب قبل علامت میزدی که زمان رودتر بگذره  چقدر دلم برات میسوخت بعدا پشیمون شدم که چرا اینقدر زود برات جدول کشیدم باید میذاشتم دم اومدن بابا اما شبی که فرداش بابا میرسید تو اصلا نمیخواستی بخوابی میگفتی مامان نخوابیدم تا بابا بیاد من بهت میگفتم آخه نخوابی بابا بیاد که اونوقت خوابت میاد و نمیتونی ببینیش اما تو تو کتت نمیرفت و نمیخواستی بخوابی !!!!!! خلاصه با کلی دردسر خوابوندمت بابا صبح زود اومد و تو هنوز خواب بودی وقتی اومدت سراغت و صدات کر...
29 مهر 1392
1