فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه سن داره

حسین و فاطمه

بعد از مدتها میخوام برگردم حالا دوتا بچه دیگه هم اضافه شدن

سخنان شیرین گل دختر

قرار شد خونه رو همگی باهم تمیز کنیم این کار رو همیشه میکنم تا یاد بگیرید همه کارها رو باید با همکاری هم انجام بدید یه شعر هم موقع تمیز کردن خونه باهم دیگه میخونیم همه جا رو باهم دیگه تمیز میکنیم             من و حسین و فاطمه تمیز می کنیم البته شما هرکدوم اسم خودتون رو  نمیگید مثلا فاطمه میگه من و حسین و مامانم تمیز میکنیم و حسین میگه من و مامان و فاطمه تمیز میکنیم امروزم قرار همین بود ولی فاطمه خانم خسته بود و حال نداشت منکه کل آشپزخونه رو تمیز کرده بودم اومدم تو اتاق تا چیز ی بردارم که یهو فاطمه گفت : مامان میشه به من کمک کنی اتاق رو جمع کنم - نه دخترم اتاق با ...
13 دی 1394

جملات نغز حسین

حدود دو هفته پیش خبر حادثه منا هممون رو دچار شک کرد حادثه تلخی بود با اینکه دوست نداشتم تو حج رو با این قصه تلخ بشناسی اما ابعاد قضیه اینقدر دامن جامعه رو گرفته بود که با اینکه تلویزیون نداشتیم اما تو جاهای دیگه مثل خونه مامان جون و مامانی این فاجعه تلخ رو دیدی اما ذهن خلاق و دنیای کودکانه تو از این حادثه تلخ هم  بهره برداری خودش رو میکنه و ما رو به خنده میندازه!!!!! عید غدیر بود و مسجد خیمه کودکان زده بود از خیمه یه عکسی رو از صورت خودت اوردی که پشتت حرم امیرالمومنین رو کار کرده بودن قشنگ بود . دستشون درد نکنه اما ، اما چرا اینقدر اخم کردی؟ . اینو ازت پرسیدم گفتی:آخه مامان نمیدونی که اون زیر چه خبر بود حادثه ی منا بود!!!!!!! همه بچه ...
20 مهر 1394

یه دختری بود، تو مالزی بود

یه دختری بووود.            تو مالزی بود این شعر ساختگی خودته که البته خیلی طولانیه و من فقط این بیتش یادم مونده، نمیدونم از اون روزای سخت چقدر یادته ولی تو انگار فقط شیرینی هاش یادت مونده البته خدایی برا تو خوب بود  اینم دختر مالایی کوچولوی من با مقنعه مالایی خدا تو رو با عفت و با حیا قرار بده دخترکم ...
28 ارديبهشت 1394

کاردستی حسین

اینم یه ببیی که با کمک من درست کردی بعدم فاطمه از من خواست ویکی هم برا اون درست کردم یادش بخیر اینجا خونه خانم مجیدی بود آخرین خونه ای که تو مالزی ساکن بودیم شاید بتونم بگم سخت ترین لحظات عمرم تو این خونه خوش منظره گذشت، خونه ای که جلوش دریاچه وسیعی بود ولی برای من تنگ تنگ بود ...
28 ارديبهشت 1394

شیرین زبونی گل دختر

امروز بهت توت دادم بخوری بعد سه سال ونیم فکر کنم اولین باره توت میخوری میگی :مامان این اسمش دوده میگم : نه توته میگی: همونکه تو باغ وحشه؟؟؟ میگم: طوطی رو میگی ؟ - آره - نه مامان اون طوطیه یه پرنده است که تو باغ وحشه . این توته توووووووت ...
28 ارديبهشت 1394

کلاس دوم

حسین جان امسال تو مدرسه حکمت ثبت نامت کردیم البته با هزار بدبختی چون هم تو مالزی باهات قوی کار نشده بود و هم اینکه یه سال کوچیکتر بودی ولی الحمدلله هم تو راضی هستی هم ما. اول سال واقعا اذیت شدم معلمت یه بار گفت دستش ضعیفه و یه بار دیگه از معاون اموزشی تون خبر رسید که باید برگرده و کلاس اول رو بخونه البته معلمت بعدا این خبر رو تکذیب کرد و گفت من همچین چیزی نگفتم خلاصه از نگرانی داشتم دیوونه می شدم تا اینکه رفتیم مدرسه و با معلمت صحبت کردیم وقتی گفت که هوشش خوبه و حتی بعضی سوالای هوشی تو کلاس رو جز اولین نفرا بودی که جواب دادی یه کم خیالم راحت شد میگفت ریاضیت خیلی خوبه فقط تو دیکته ضعیفی که اونم با تمرین حل میشه . حالا بعد از گذشت دو ماه و نی...
19 آذر 1393