فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

حسین و فاطمه

بعد از مدتها میخوام برگردم حالا دوتا بچه دیگه هم اضافه شدن

جشن تولد معلم حسین

پنج شنبه مادرها تصمیم گرفتند به خاطر زحمتای معلمت براش جش تولد بگیرند با اینکه شب قبل فقط 3 ساعت خوابیده بودم اما هم گفتم که قطعا تو مادرا رو ببینی و من نباشم ناراحت میشی و هم اینکه گفتم شاید آفتای داشته باشه که خودم باشم بهتره خلاصه ما اومدیم و من سعی کردم آخرین نفرات وارد بشم  یواشکی از لای دیوار نگات کردم دیدم که داری سرک می کشی انگار که منتظر بودی معلمتون به خاطر اینکه شما داشتید میرفتید مدرسه پسرونه کلی ناراحت بود و حتی گریه کرد اما تو فقط حواست به کیک بود و..... آخرش مجبورم کردی کیکم رو بدم به تو آخه تو خیلی کیک دوست داری و اینجاهم کیک کمیابه !!!! بهت گفتم برو دست معلمت رو ببوس و تو این کار رو کردی و اونم تو رو بغل کرد انگار...
10 اسفند 1392

جملات نغز حسین خان

حسین: مامان پرچم لقمان چه شکلیه؟ من: مگه لقمان پرچم داره حسین: آره دیگه همونکه زد کشتی اسرائیل رو ترکوند  من: آهان لبنان رو میگی لبنانه مامان نه لقمان حسین: آزه شبیه لقمه است  اخه هم برات از لقمان تعریف کردیم هم از لبنان و شجاعت های سید حسن نصر الله خب حق داری قاطی کنی عزیز دلم  ...
29 بهمن 1392

خنده دارهای حسین

دیروز بهم گفتی: مامان اسم خانممون صدرا خانم حسین پوره؟؟؟؟؟ من: نه مریمه ..... آها منظورت سرکار خانم حسین پور سرکار چیه دیگه مگه سربازه نه مامان به خانما میگن سرکار برا احترام مثل اینکه به آقایون میگن جناب آقای محمد حسین ...
20 بهمن 1392

خط حسین

ماشالله استعدادت تو خوشنویسی خوبه خب یا به بابا رفتی یا به دایی دیگه! اولاش یه کم درشت مینوشتی ولی بعدها یهو گفتی مامان میخوام ریز بنویسم و همونجا ۱۸۰درجه خطت ریز شد و منم کلی ذوق کردم وبوسیدمت البته الان از اونوری افتادی و کلی ریز مینویسی اینم چند تا عکس از صفحات دفترت البته اولین صفحه رو گند زدی آخه هنوز یک خط در میان نویسی رو بلد نبودی  
14 آذر 1392

پسرم درمدرسه دخترانه چه میکنی؟

بعد از یک هفته که میرفتی هنوز چیزی یاد نگرفته بودی و فقط هر روز تو مدرسه یه نقاشی قشنگ میکشیدی آخه معلمتون هنوز از ایران اعزام نشده بود بالاخره مدیران محترم فکری کردند و کلاس شما و دومی ها رو فرستادن مدرسه دخترانه تا از درساتون عقب نمونید.خب اینم یه مدلشه دیگه نمیدونم اونجا چطوری شما رو بادخترا سر یه کلاس نگه میدارن خودت که میگفتی همیشه علیه هم شعر میخونید خانم حسین پور هم خیلی شاکی بود خلاصه اونجا بود که درساتون شروع شد و هر روز یه صفحه لوحه داشتید من هم با تجربه پارسال که از حمید رضا داشتم سعی کردم کاری کنم که خودت مشقاتو بنویسی و به من وابسته نباشی که تا حدودی به نظر موفق بودم اولای مدرسه راحت از خواب بلند نمیشدی و هر روز میگفتی مامان میش...
14 آذر 1392

روز اول مدرسه

بلاخره روز اول مدرسه اومد و تو با کلی ذوق و شوق راهی مدرسه شدیه البته با من بابا و فاطمه اونجا مراسم خشک سخرانی سفیر ومدیر و ... بود وتو حوصله ات سر رفته بود چقدر دلم میخواست ایران بودیم میرفتیم جشن شکوفه ها تا تو کلی حال کنی ولی حیف... خلاصه شما رو از زیر قرآن رد کردند و راهی کلاس شدید که فکر میکتن تنها تیکه جذابش برات همین بود دیگه باقیشو من نبودم ولی عکساش رو مامان رضا گرفته بود که برات می ذارمش 
13 آذر 1392

مدرسه حسین

سال قبل مدیر مدرسه اینجا گفته بود تو رو ثبت نام میکنه اما وقتی بابا رفت برای ثبت نام گفتند که قانونش عوض شده و ثبت نام نمیکنن خلاصه دنیا رو سر ما خراب شد چون تمام برنامه هامون به هم ریخت و اینطوری ما باید برمیگشتیم ایران چون.... چون تو قطعا تنهایی دوام نمی اوردی و بعد از یکسال مهد رفتن نمیتونستی تو خونه بمونه اون یکی دو روزه خیلی به من سخت گذشت تا اینکه یه بنده خدا واسطه شد و قرار شد تو سال اول رو نخودی بخونی سال دوم رو به نام سال اول تو ایران بخونی واز سال سوم رسمی بشی ولی من و بابا باز تو دلمون تلاطم بود چون تو این مدت خیلی ها میگفتن که زود نفرستین مدرسه میسوزه و... فقط استخاره بود که آروممون میکرد و مصمم هنوزم گاهی که خوابت میاد یا دوست ...
13 آذر 1392