برگشت پدر
بلاخره بابا از سفر برگشت یادمه که حسین برات روز شمار برگشت بابا رو کشیده بودم از ده روز قبل برات یه جدول کشیدم که توش روزای هفته بود و بهت گفته بودم که هرصبح که پا میشی یکی از روزهارو علامت بزن و تو از شب قبل علامت میزدی که زمان رودتر بگذره چقدر دلم برات میسوخت بعدا پشیمون شدم که چرا اینقدر زود برات جدول کشیدم باید میذاشتم دم اومدن بابا
اما شبی که فرداش بابا میرسید تو اصلا نمیخواستی بخوابی میگفتی مامان نخوابیدم تا بابا بیاد من بهت میگفتم آخه نخوابی بابا بیاد که اونوقت خوابت میاد و نمیتونی ببینیش اما تو تو کتت نمیرفت و نمیخواستی بخوابی !!!!!! خلاصه با کلی دردسر خوابوندمت بابا صبح زود اومد و تو هنوز خواب بودی وقتی اومدت سراغت و صدات کرد تو برعکس همیشه که باید ده ها بار صدات میکردیم که بیدار بشی با یه صدا پریدی تو بغل بابا .اشکم در اومد عجب لحظه جالبی بود بعدم نشستی و بابا رو نگاه میکردی و بابا تو رو .... چقدر دلت برا بابا تنگ شده بود عزیزم
فاطمه که وقتی بیدار شد کلی از دور زل زده بود به بابا که این دیگه کیه!!! نزدیکش نمیرفت کم کم با ترفند و بی اعتنایی دیدیم نشسته رو پای بابا و دیگه کم کم براش عادی شد که بلاخره یه عمویی اومده تو خونهفاطمه گلم تو مدتها به بابا میگفتی عمو و هرچی که مابهت یاد میدادیم بگو بابا بازم میگفتی عمو تا کم کم که زمان گذشت فهمیدی نه بابا این عمو از اون عموها نیست که بیاد و بره خلاصه بابا رو دیگه یاد گرفتی همیشه بگی ولی دیگه حسابی بابایی شده بودی دیگه مارو تحویل نمیگرفتی یه سره بغل بابا بودی تا بابا می خواست از خونه بره بیرون گریه میکردی یادمه یه روز صبح که پاشدی و دیدی بابا نیست با گریه و التماس از من خواستی که در راهرو رو باز کنم منم فکر کردم میخوای بری حیاط وقتی در رو باز کردم تو رفتی و تو پله نشستی و با گریه بلند میگفتی باباااااااخلاصه کلی عقده بابا گرفتی و هنوزم که چهار پنج ماه میگذره که بابا پیشته بازم از بابا جدا نمیشی .قربون رقیه برم که چقدر سخت بود براش جدایی از بابا