در نبود بابا....
حسین جان اول از تو شروع میکنم میخوام از این روزهای تو بگم در نبود بابا. خب ما مجبور شدیم به خاطر اینکه بابا بهتر درس بخونه بیایم ایران البته یه علت مهمترش خود تو بودی که اونجا از تنهایی و بدون همباز ی بودن تقریبا داشتی به جنون میرسیدی یعنی واقعا دچار یه مشکلات اخلاقی خاصی شده بودی خلاصه ما اومدیم و اولش که تازه چشمت به همه دلتنگیهات افتاده بود و دور و برت شلوغ خیلی خوب بود و تو اصلا یادی از بابا نمیکردی اما الان که نزدیک به دو ماهه گذشته و کم کم از اون شور اولیه فروکش کردی کم کم داره یادت میاد که بابا نیست وای کافیه یه صبح تا شب خونه باشیم تا تو شب شروع کنی به بهانه گیری
مامان چرا بابا نمیاد پس کی درسش تموم میشه خب زود بخونه بیاد دیگه
مامان ماهم بریم مالزی پیش بابا من دلم برا بابا تنگ شده دیگه نمیتونم تحمل کنم و هرچی هم من از فضائل اینجا برات میگم که اینجا مهد داری خاله که دوستش داری اینجاست همباز ی داری اونجا تنها بودی حوصله ات سر میرفت کسی نبود بازی کنه باهات تو میگی نه من حوصله ام سر نمیره بابا هست باهام بازی میکنه و..... خلاصه کلی باید برات استدلال بچینم آخرش هم باز تو قانع نمیشی و حرف خودت رو میزنی و منم برا اینکه حواست رو پرت کنم میگم میخوای یه کارتون ببینی
البته تازگی ها خوب یاد گرفتی چی کار کنی بهم میگی مامان یا منو ببر مالزی یا برام کارتون بذار!!!!!
خدا به ما رحم کنه با بچه های این دور و زمونه عجب!!!!!