فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

حسین و فاطمه

بعد از مدتها میخوام برگردم حالا دوتا بچه دیگه هم اضافه شدن

برگشت به مالزی

بعد از روزای شیرینی که با بابا داشتیم غصه جدایی کم کم داشت سایه مینداخت که خدا چتر حمایتش رو باز کرد و به طور ناباورانه ای قرار شد که خونوادگی بریم مالزی حالا نمیدونم خدا به شما دوتا و بیشتر فاطمه رحم کرد یا چیز دیگه خلاصه بنا شد که بریم مالزی و حسین رو تو کلاس اول ثبت نام کنیم چون مدیر مدرسه گفته بود که ۵سال ونیمه هم ثبت نام میکنن خلاصه راهی شدیم و اما غصه مامانی بنده خدا از دوری شما دو تا زیادتر شد چون این چند وقت که بدون بابا ایران بودید مامانی کلی به شما سر میزد و هواتونو داشت و کلی جای خالی بابا رو براتون پر میکرد و خب خودشم خیلی به شما عادت کرده بود خلاصه چاره ای نبود و ما با استخاره و استشاره راهی شدیم و اومدیم کشور غربت
13 آذر 1392

حرف دل

داشتم به این فکر میکردم که چرا پشت هم خاطرات قشنگ شما رو اینجا ثبت نمیکنم دیدم همه زندگی ما شده خاطره که حتی ذهنم باسرعت عجیبش توانایی ثبتش رو نداره پس چطور من بتونم این همه خاطره از شما دو تا گل باغ زندگیم ثبت کنم شما دو تا گلی که هرکدومتون یه باغ پر از خاطره اید و این باغها وقتی با زندگی پر از جریان ما تلاقی میکنند خودش بهشتی میشه بینهایت که دیگه حتی اینترنتم نمیتونه اونو تو خودش ثبت کنه ایشالله که همیشه بینهایت باشید و در بینهایتها سیر کنید و به هیچ نهایتی تو زندگیتون راضی نباشید
13 آذر 1392

برگشت پدر

بلاخره بابا از سفر برگشت یادمه که حسین برات روز شمار برگشت بابا رو کشیده بودم از ده روز قبل برات یه جدول کشیدم که توش روزای هفته بود و بهت گفته بودم که هرصبح که پا میشی یکی از روزهارو علامت بزن و تو از شب قبل علامت میزدی که زمان رودتر بگذره  چقدر دلم برات میسوخت بعدا پشیمون شدم که چرا اینقدر زود برات جدول کشیدم باید میذاشتم دم اومدن بابا اما شبی که فرداش بابا میرسید تو اصلا نمیخواستی بخوابی میگفتی مامان نخوابیدم تا بابا بیاد من بهت میگفتم آخه نخوابی بابا بیاد که اونوقت خوابت میاد و نمیتونی ببینیش اما تو تو کتت نمیرفت و نمیخواستی بخوابی !!!!!! خلاصه با کلی دردسر خوابوندمت بابا صبح زود اومد و تو هنوز خواب بودی وقتی اومدت سراغت و صدات کر...
29 مهر 1392

در نبود بابا....

خب فاطمه خانم حالا از شما بگم و این روزها الان یک سال و چهار ماهته. نمیدونم چقدر نبود بابا رو درک میکنی یا اصلا یادته یا نه ولی خوب میفهمم که نبود مرد رو درک میکنی هر وقت بابایی رو میبینی کلی بالا و پایین میپری و قایم میشی و یواشکی و زیر چشمی نگاش میکنی اون بنده خدا هم خیلی سعی میکنه که تو رو تحویل بگیره ولی معمولا کم هم رو میبینید و اونم خیلی بچه بازی بلد نیست اینجور موقع ها خیلی دلم برات میسوزه واقعا اشکم در میاد نمیدونم باید از چه راهی این کمبود رو برات جبران کنم  واقعا حالا درک میکنم چرا اینقدر خدا به بچه یتیم سفارش کرده واقعا خیلی سخته ان شاالله که همیشه سایه پدر بالا سرتون باشه حتی از دور هم سایش رو میشه احساس کرد  تازگی...
6 بهمن 1391