برگشت به مالزی
بعد از روزای شیرینی که با بابا داشتیم غصه جدایی کم کم داشت سایه مینداخت که خدا چتر حمایتش رو باز کرد و به طور ناباورانه ای قرار شد که خونوادگی بریم مالزی حالا نمیدونم خدا به شما دوتا و بیشتر فاطمه رحم کرد یا چیز دیگه خلاصه بنا شد که بریم مالزی و حسین رو تو کلاس اول ثبت نام کنیم چون مدیر مدرسه گفته بود که ۵سال ونیمه هم ثبت نام میکنن خلاصه راهی شدیم و اما غصه مامانی بنده خدا از دوری شما دو تا زیادتر شد چون این چند وقت که بدون بابا ایران بودید مامانی کلی به شما سر میزد و هواتونو داشت و کلی جای خالی بابا رو براتون پر میکرد و خب خودشم خیلی به شما عادت کرده بود خلاصه چاره ای نبود و ما با استخاره و استشاره راهی شدیم و اومدیم کشور غربت