فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

حسین و فاطمه

بعد از مدتها میخوام برگردم حالا دوتا بچه دیگه هم اضافه شدن

حسین در دارآباد

اینم حسین اقا تو دار آباد که یک سره بالای یه صخره بود کلی آب بازی کرد و کلی خسته شد خیلی بهش خوش گذشت اخه اخر سر به خالش میگه دستت درد نکنه که مارو اوردی اینجا  ...
12 فروردين 1393

آتش بازی

تو راه شمال بودیم که حسین از بابایی خواست که آتیش درست کنه بابایی هم زحمت کشید و یه آتیش برا حسین دست و پا کرد حسین بازحمت فراوون هیزم جمع میکرد و می اورد بعدم فاطمه خانم که تا اون موقع تو ماشین خواب بود بیدارشد و به جمع اونا پیوست بابایی هم چوب اتیش گرفته رو میداد دست فاطمه و حسین و اونا هم حال میکردن ...
12 فروردين 1393

جشن ورود بابا

اینم یه جشن که حسین آقا به پیشنهاد شما به خاطر اومدن بابا گرفتیم خیلی دلت میخواست بچه ها رو دعوت کنی خونمون که به هرکی از همسایه ها التماس کردی نیومد آخر علی اومد و باهم جشن گرفتید و ماهم چون هیچ وسیله ای برای تزیین نداشتیم و تو هم همش میگفتی که باید تزیین کنیم مجبور شدیم از هرچیزی که به دستمون میرسید استفاده کنیم که شما خوشحال بشی حتی لباس!!!!! کیکم که بابا از مالزی اورده بود یه کم هم پفک و اینا قاطی قضیه کردیم و یه جشن مثلنی برا دل تو گرفتیم ایشالله که همیشه دلت خوش باشه عزیزم ...
12 فروردين 1393

آرد بازی

امروز داشتم صحبتهای دکتر سلطانی رو گوش میدادم راجع هوش بود خیلی جالب بود یهو نگات کردم دیدم خیلی بی حوصله ای و کاری نداری چند وقتی هست که ازت غافل شدم واقعا درس حسین برام خیلی وقت گیر شده و صبحها هم نیست به کار خونه میرسم تازه درس و تحقیقم هست که اصلا اونا هیچی دیگه .... دکتر سلطانی میگفت پایه های یادگیری زیر سه ساله و همش به مقدار تجربیات کودک تو این دوران بر میگرده عزیزم فقط شش ماه وقت مونده تا سه سالگی تو باید بیشتر برات وقت بذارم اما کووو وقت  تصمیم گرفتم از همین حالا شروع کنم یه  مقدار آرد برداشتم و گذاشتم جلوت و تو شاید یک ساعت مشغول تجربه بودی و تجربه ...  خیلی خوب بود خیلی خوشت اومد باید برم الان داری دوباره جی...
12 فروردين 1393

خوابیدن دو فرشته

الان نزدیکه ده شبه و تازه خوابتون برده وقتی می خوابید احساس می کنم تمام دنیا رو سکوت فراگرفته حس  وقتایی که تو نوجوانی تو طلوع آفتاب کنار دریا راه میرفتم دقیقا همون آرامش رو احساس میکنم و با خودم میگم خب حالا چی کار کنم؟! دلم میخواد تمام کارهایی که با بیداری شما امکان انجامش نیست رو در این فرصت مغتنم انجام بدم ولی چه میشه کرد که خستگی همیشه بیشتر از کارهای زمین مونده است امشب که مثل هرشب خوابوندمتون و داشتم به همین چیزا فکر میکردم یه هو نگاهتون کردم به این فکر افتادم که چقدر زیبا کنار من (حسین ) و در آغوش من (فاطمه) خوابیدید و من مطمئنم یک روز حسرت این روزها و این لحظات رو خواهم خورد که چقدر شیرین بودند و من چقدر ساده از کنارشون عبور کر...
14 اسفند 1392

در احوالات فاطمه

نوبتی هم که باشه نوبت توئه فاطمه خانم   چی بگم از اوضاع این روزهات که به شدت جیغ جیغو شدی یعنی خودت که تنهایی خیلی خانومی ولی وای به حالی که یه روز حسین خونه باشه یا بعداز ظهرها که اون از مدرسه میای تا شب دیگه صدای جیییغ شما گوش بنده رو که چه عرض کنم گوش فلک رو هم کر کرده  شبها احساس میکنم مغزم مثل قلبم میزنه خب چه کارش میشه کرد گویا سلاح دختراست دیگه یا گریه می کنن یا جیغ می زنن امیدوارم این وضعیت زیاد ادامه نداشته باشه  دیگه اینکه اگر روی پام نخوابونمت تا نصفه شب بیداری و هی منو بیدار میکنی که مامان دستشویی دارم ... مامان آب میخوام ..... مامان آم (غذا) میخوام خب بهتره رو پام بخوابونمت بعد بخوابم  ولی ماشالله به ...
10 اسفند 1392